3 عکس های شادمهرعقیلی ودیگر هنرمندان 4 |
زندگی در آن وقت ، حوض موسیقی بود.
طفل پاورچین پاورچین دور شدم کم کم در کوچه سنجاقکها.
بار خودرا بستم رفتم از شهر خیالات سبک
بیرون دلم ازغربت سنجاقک پر من به مهمانی دنیا رفتم
من به دشت اندوه من به باغ عرفان من به ایوان چراغانی دانش رفتم رفتم
از پله مذهب بالا تا کوچه شک تا ته کوچه شک تا
هوای خنک استغنا تا شب خیس محبت رفتم
من به دیدار کسی رفتم در آن سر عشق رفتم رفتم
تا زن تا چراغ لذت تا سکوت خواهش
تا صدای پر تنهایی. چیزها دیدم
در روی زمین:کودکی دیدم ماه را بو می کرد.
قفسی بی در دیدم که در آن روشنی پرپر می زد.
نردبانی که از آن عشق می رفت به بام ملکوت .
من زنی را دیدم نور در دهاون می کوبید.
ظهر در سفره آنان نان بود سبزی دوری شبنم بود،
کاسه داغ محبت بود. من گدایی دیدم در به در می رفت
آواز چکاوک می خواست و سپوری که به یک پوسته خربزه
می برد نماز بره ای را دیدم ،بادبادک می خورد
من الاغی دیدم،یونجه را می فهمید
در چراگاه ((نصیحت))گاوی دیدم
سبز شاعری دیدم هنگام خطا، به گل
سوسن می گفت ((شما))من کتابی دیدم
واژه هایش همه از جنس بلور کاغذی دیدم
اهل کاشانم
پیشه ام نقاشی است
گاه گاهی قفسی می سازم با رنگ ، می فروشم به شما
تا به آواز شقایق که در آن زندانی است
دل تنهایی تان تازه شود.
چه خیالی ، چه خیالی ،...می دانم
پرده ام بی جان است.
خوب می دانم ، حوضی نقاشی من بی ماهی است.
اهل کاشانم
نسبم شاید برسد .
به گیاهی در هند،به سفالینه ای از خاک «سیلک».
نسبم شاید ،به زنی فاحشه در شهر بخارا برسد.
پدرم پشت دوبار آمدن چلچله ها ،پشت دو برف،
پدرم پشت دو خوابیدن در مهتابی،
پدرم پشت زمان ها مرده است.
پدرم وقتی مرد،آسمان آبی بود،
مادرم بی خبر از خواب پرید ، خواهرم زیبا شد.
پدرم وقتی مرد ،پاسبان ها همه شاعر بودند.
مرد بقال از من پرسید : چند من خربزه می خواهی؟
من از او پرسیدم:دل خوش سیری چند؟
پدرم نقاشی می کرد.
تار هم می ساخت ، تار هم می زد.
خط خوبی هم داشت.
باغ ما در طرف سای? دانایی بود .
باغ ما جای گره خوردن احساس و گیاه ،
باغ ما نقط? بر خورد نگاه و قفس و آینه بود.
باغ ما شاید ، قوسی از دایر? سبز سعا دت بود.
میو? کال خذا را آن روز ، می جویدم در خواب .
آب بی فلسفه می خورم.
توت بی دانش می چیدم .
تا انار ترکی بر می داشت،دست فوار? خواهش می شد .
تا چلویی می خواند ، سینه از ذوق شنیدن می سوخت.
گاه تنهایی،صورتش را به پس پنجره می چسبانید.
شوق می آمد، دست در گردن حس می انداخت .
فکر،بازی می کرد
زندگی چیزی بود .مثل یک بارش عید ،یک چنار پُر سار.
زندگی در آن وقت ،صفی از نور و عروسک بود .
یک بغل آزادی بود.
اهل کاشانم
روزگارم بد نیست
تکه نانی دارم،خرده هوشی، سرسوزن ذوقی.
مادری دارم ،بهتر از برگ درخت.
دوستانی،بهتر از آب روان
وخدایی که در این نزدیکی است:
لای این شب بوها،پای آن کاج بلند.
روی آگاهی آب،روی قانون گیاه.
من مسلمانم.
قبله ام یک گل سرخ.
جا نمازم چشمه ،مهرم نور.
دشت سجاد? من.
من وضو با تپش پنجره ها می گیرم.
در نمازم جریان دارد ماه،جربان دارد طیف.
سنگ از پشت نمازم پیداست:
همه ذارت نمازم متبلور شده است.
من نمازم را وقتی می خوانم
که اذانش را باد،گفته باشد سر گلدست? سرو
من نمازم را ،پی «تکبیر?الاحرام» علف می خوانم
پی«قد قامت» موج.
کعبه ام بر لب آب
کعبه ام زیر اقاقی هاست.
کعبه ام مثل نسیم،می رود باغ به باغ، می رود شهر
به شهر
« حجرالاسود » من روشنی باغچه است .