3 عکس های شادمهرعقیلی ودیگر هنرمندان 4 |
· اگرصدبارمرا از خود بدانی دوستت دارم
· به زندان جفایت هم کشانی دوستت دارم
· چه سردقهرورزیدن چه حاصل ازجفاکردن
· چه لایق بدانی وندانی بازدوستت دارم
· من که باچشمات می گرفتم وضو
· دوباره دیدن تو شدبرایم یه آرزو
· می خوام برای آخرین باربگیرمت در آغوش
· شایدکه این بارغمت بشه برایم فراموش
· نوشتم نامه ای شایددلت برام بسوزه
· نیستی امادوستت دارم هنوزم که هنوزه
آنگاه که کوچک بودم دل بزرگی داشتم
اکنون که بزرگم بیشتر دل تنگم
ای کاش کودک باقی می ماندم تا حرفهایش
را از نگاهش می خواندند
نه امروز که هر چه فریاد بر می آورم
کسی صدایم را پاسخ نمی گوید
اما دل خوشم به این سکوت که
بهتر از هزار فریاد توخالی است
وبه راستی که سکوت بالاترین فریاد است
نمی دانم که در قید چه کسی هستی ، نمی دانم طرفدار چه عشقی هستی نمی دانم طرفدار خدایی یا بت پرست ، نمی دانم در این دنیای محشر به چه عشقی تا به حال نشسته ای ، اگر طرفدار عشق خدائی پس چرا عاشق کشی و بی وفائی و این قدر غم وغصه را با جدائی نصیب من می کنی خدا را با عاشق کشان کاری نیست و تو خود ناخدای روزگاری ، بر روی قایق کاغذی نشستم مثل ماه ی که روی ابر می نشیند. من به تو محتاجم فارغ کن مرا از غم جدائی وهمراه عشقم باش در دین ما بی وفائی گناه است غرورهم گناه است تومی دانی که تو نورماه ی و من نور فانوسم . تو زیبائی و من قرق سکوتم بشنو قصه مرا قصه پوچ و هیچی چون مرا سینه ام بازار آشفته راز نهفته است به تو احتیاج دارم بیا که همرازم توئی ،همرام توئی عاشقت منم صد افسوس که تو از رنگ زردم نمی فهمی که من عاشق بیچاره همراه و همراز می خواهم که یاری دهد مرا.
افسوس که مغروری...
این خانه قشنگ است ولی خانه من نیست
این شهر چه زیباست ولی خاک وطن نیست
آن کشور تو آن وطن دانش و صنعت
هرگز به دل انگیزی ایران کهن نیست
من بهر که خوانم غزل سعدی و حافظ
در شهرغریبی که در آن فهم وسخن نیست
در مشهد ویزد وقم و کاشان و لرستان
لطفی است که در برلین و دهلی و پکن نیست
پاریس قشنگ است ولی نیست چو شیراز
لندن به دل انگیزی تهران کهن نیست
سرود زهر | |||
می مکم پستان شب را وز پی رنگی به افسون تن نیالوده چشم پر خاکسترش را با نگاه خویش می کاوم. از پی نابودی ام، دیری است زهر می ریزد به رگ های خود این جادوی بی آزرم تا کند آلوده با آن شیر پس برای آن که رد فکر او را گم کند فکرم، می کند رفتار با من نرم. لیک چه غافل! نقشه های او چه بی حاصل! نبض من هر لحظه می خندد به پندارش. او نمی داند که روییده است هستی پر بار من در منجلاب زهر و نمی داند که من در زهر می شویم پیکر هر گریه، هر خنده، در نم زهر است کرم فکر من زنده، در زمین زهر می روید گیاه تلخ شعر من. |